داستان مصور
اون شب خوابم نمی برد، سنگین بودم، انقدر دیر وقت بود که هیچ آی دی روشنی توی مسنجرم پیدا نشه، اما دلم حرف می خواست، سبک شدن می خواست، مسنجر ویژه ام رو که فقط یه آی دی توش اده باز کردم، همیشه آنلاینه، همیشه،
هنوز سلام رو تایپ نکرده بودم و اینتر رو نزده بودم که نوشت؛ سلام
از این توجهش حس خوبی بهم دست داد، انقدر که دوست داشتم پرواز کنم و بالهام رو آماده کردم برای پر کشیدن،
اما،
اما،
آخ!،
حس خوبم فقط برای چند لحظه دوام اورد چون انگار اونم دلش پر بود، آخه جلمه دومش این بود؛ چطوری بی معرفت،
بال نزده افتادم به بال بال زدم، دلم شکست، نه از دست اون، از دست خودم،
انگار با همین یک کلمه تمام ام، همه اش رو، زده بود توی صورتم، یاد خط خطی هام افتادم، حس چندش آور،
دلم گرفته بود، خون شد
نتونستم چیزی بگم،
بغض سنگینم شکستن می خواست، شکستمش
خودم رو از خودم سبک کردم،
سبک
سبک و سبکتر
انقدر سبک که دیگه برای پرواز بالی نیاز نداشتم
نگارنده: رضا “پسر”
عکس ها خوب با مطلب هماهنگند.
امیدوارم که این داستان مصوری که نوشتی حس داستان نویسی تو رو دوباره بیدار کنه. خواه به همان شکل قبلی خواه در قالبی جدید
.
می خواستم سری کامل داستانهای مصور را خریداری کنم