گذر ( برای حالا! ، برای دفترچه خاطراتم )
خواب دیدم، یه خواب لذت بخش
توی یه جمع بودم
یه جمع که همه آشنا بودن
دور هم نشسته بودیم
هر کسی چیزی می گفت
یه دفعه حس کردم کسی داره از پشت سر در آغوشم می گیره
همه یه طوری! نگاهم کردن
انگار منتظر واکنشم بودن
ولی من بی خیال واکنش دیگران داشتم به حس لذت بخشی که اون آغوش بهم می داد فکر می کردم،
نمی خواستم برگردم، نمی خواستم بدونم کیه، به یه آغوش نیاز داشتم که حالا داشتمش،
خودم رو بیشتر و بیشتر بین اون آغوش جا دادم،
حالا دیگه چشم های همه چهارتا شده بود و پچ و پچ ها بلند شده بود،
بازم مهم نبود،
گرماش رو حس می کردم،
و تمام قد شق کردگیش رو!،
بعد از اینکه همه دیدن بی خیال نمی شم، همه با خنده ای به گفتگوی خودشون مشغول شدن،
دست هاش رو محکم تر دور خودم پیچوندم و آروم و گرمه گرم حسش می کردم،
آرومه آروم توی اون آغوش جا داشتم و همونطور آروم از خواب بیدار شدم،
آرامشی که حسابی سر حالم اورده.
…
توی بیداری کلی فکر کردم، یاد اولین باری افتادم که پیچید توی یه کوچه مثلا! خلوت و بیرون اومد ( و بیرون کشیدم! ) که در آغوش کشیدن رو تمرین! کنیم و من حسابی گند زدم، یعنی اصلا بلد نبودم.
…
گیر دادم به موبایل، می خواستم اس ام اس های بی خودی رو پاک کنم، باید یه خورده مرتبش می کردم، پاک کردم و پاک کردم و پاک کردم … تا رسیدم به یه اس ام اس با شماره ای نا آشنا اما پیامی آشنا:
” دلم واسه پارسال تنگ شده که وقت خواب دست هم رو می گرفتیم “
نمی دونم چرا این پیام رو ندیده بودم، اما دلم رو بدجوری پر داد.
یه حس خوب با کمی دلتنگی.
…
بعد از مدتها حرف زدم، بلاخره با یکی حرف زدم، ساقی بانو جمله جالبی گفت که باید خوب بهش فکر کنم:
” اگر من با کسی بودم که میخواست به جای من برای خوشبختی من تصمیم بگیره حتمن باهش قطع رابطه می کردم “
این بار حرف زدن بی فایده نبود، حداقل چیزی برای فکر کردن برام موند.
عجب خوابی و عجب تر جمله ای!