پرش به محتوا

جوانان دگرباش اسلامشهر: اسرارالتوحید- آه و ناله

2010/10/12
by

پیوند به منبع

روزی فرزند رشید اسلام سیتی با جمله مریدان از بازار شدی و در بستان توحید قدم زدی و گفته ها گفتی که ناگاه شیخ بزرگ ما، آن عارف لحظه های خویشتنگاه، فرزند رشید اسلام سیتی، جوانی دید که در جمال کمال بود و در خیال مثال ولی در برون بس آشفته حال. بر زمین خدا گام برداشتی و مدام آه و ناله کردی. شیخ کنجکاو گشت کاین جوان رعنا چرا باید اینگونه آه و ناله کند؟ سخن با مریدان گفت و از آنان خواست تا از پی علت برآیند. یک از مریدان دانا گفت یا شیخ شاید او گشنه است و جوع درونش زخمه ای بر گلویش زده و ناله سرداده. شیخ گفت احسنت. پس فی الفور رفت از آن مرد گنجشک بریان فروش حکایت قبلی چند سیخ گنجشک بریان گرفت و چند دانه بلال کباب شده هم بدان بیفزود و بر طبقی نهاد و نزد جوان رفت و گفت: ای جوان! از این طعام خوش گوارا تناول کن که کم از مائده آسمانی نباشد و شکرخداوند گوی که گفته اند هر لقمه ای که فرو میرود ممد حیات است و چون از پس درآید، مفرح ذات درهرلقمه ای دو نعمت موجود و بر هر  نعمت شکری واجب! جوان نگاهی به طبق بیفکند و یک "ایشششش… گنجشک با مزاجم سازگار نیست" گفت و به مسیر خود ادامه داد و شیخ را در خماری عظیمی فرو گذاشت. شیخ دوباره در مریدان شد و ماوقع گفت در این هنگام یک از مریدن کریه المنظر و کوته فکر گفت استاد من بگم؟  گفت بگو. آن کریه المنظر باز گفت بگم؟ بگم؟ شیخ چون این سخن بشنید سخت بر آشفت در اضطراب امد و نعره زد هیچ مگوی و خاموش باش و که جمله مصیبتهای عالم از این بگم بگم های توست و اصلن چه کسی تو را در این جمع عارفان و شاهدان راه داده است؟ آن مریدنمای کوته اندش چون این سخن بشنید نعره ای بزد به بیابان گریخت و پرزیدنت کوچکی شد. القصه. شیخ مانده بود که چرا این جوان همچنان آه ناله میکند و دردش چه باشد؟ یکی دیگر از مریدان در این حال قدمی نهاد گفت یا شیخ شاید او فقیر است و نیازمند دینار و درهم. شیخ گفت آری انصاف باشد که در این ملغمه او را بیازماییم. فی الفور طبقی دیگر بساخت و در آن اشرفی ها نهاد و باز به سرغ جوان رفت و گفت ای جوان از این اشرفی ها برگیر و بر زخمهای زندگیت بزن و دیگر اه و ناله مکن. آن جوان چون طبق طلا دید باز نگاهی بی تفاوت کرد و به مسیر خود ادامه داد. شیخ باز در اندیشه رفت که چرا این بار هم صفرا فزود و راهکارش جواب نداد. مرید دیگری گفت ای شیخ شاید این جوان مجرد است و عاشق و نیاز به تشکیل خانواده دارد. شیخ دوباره گفت بارک الله مرید دانای من. این دیگر خودش است و دوباره فی افور کنیزکی زیبا را درهمی داد و گفت نزد آن جوان برو و با او عشقبازی کن. کنیزک اینگونه کرد ولی آن جوان حتا نگاهی نیز از نظر پاک بر آن کنیز نکرد و همچنان به راه خویش رفت و همچنان با هر گامی که بر داشتی آه و ناله بسیار کردی. شیخ این بار نیز ندانستی علت چه باشد و همچنان در کف این بود که این جوان چه دردی دارد که طعام و طلا و کنیز را پس میزند. شیخ رشید در این افکار کار خود بساختی که ناگاه یک از مریدان زیبا روی خوش منظر گفت یا شیخ شاید این جوان از جامعه دگرباشان است و میلی به زنان ندارد. چرا در این مورد لختی نیندیشیم؟ شیخ چون این سخن بشنید سخت شاد شد چهره از هم بگشود و گفت بارک الله مرید خوشگل من. راست گفتی. این جامعه گی از همه جهت تامین است و فقط مانده تا بی اف خویش بیابد و زندگی عاشقانه در پیش گیرد. حال خودت برو و مسئله با وی درمیان گذار. آن مرید خوشگل به نزد جوان رفت و گفت ای جوان زیبا بیا و با من اندکی ترای کن. باشد که بی افان خوبی باشیم از برای هم. آن جوان کما فی سابق نگاهی بی تفاوت به مرید زیبا کرد و به راه خویش ادامه داد چونان که اصلن از مادر استریت زاده شده است. مرید چون بازگشت و ما وقع به شیخ گفت شیخ هنگ کرد و آشفته شد و در اضطراب آمد و همچون آدمک یاهو مسنجر موهای خودش را بکند و فی الفور نزد آن جوان رفت و گفت ای جوان چه بسا تو مرا دیوانه کردی. آخر این مرید خوشگل ما که همه اندر کف او هستند چه ایراد دارد که حتا یک ترای ناقابل با وی ننمودی؟ تو چته؟ دهان ما را سرویس نمودی. جوان نگاهی عمیق به شیخ کرد و گفت یا شیخ من اگر آنقدر کالیبرم پیین بود و تنبل نبودم، همت میکردم و این ریگی که در کفشم جا خوش کرده است را در می آوردم تا اینقدر مرا نیازارد و باعث آه و ناله من نشود. شیخ چون این سخن شنید سخت شگفت آمد و در تحیر گشت و فهمید که حسابی سرکار رفته است {همچون خوانندگان وبلاگ} و نزد مریدان شد و با حالتی معتمد به نفس همانا گفت نتیجه اخلاقی این حکایت آن باشد که هرکس زیاد آه و ناله کند بی شک ریگی در کفش خویش دارد. مریدان چون این سخن بشنیدند نعره ها زدند و بسیار گریستند.

No comments yet

بیان دیدگاه