همزاد: اگر آدمها خانهها باشند
.
.
.
آدمها را میبینیم و آشنا میشویم. عمارتهایی از-دور-زیبا و به-خود-کِشنده.
.
زمان که بگذرد یا درگیرتر که بشوی، جاهای بیشتری هست که اجازه داری ببینی و وارد بشوی.
بعضیها را هر چه بیشتر میگردی دلزدهتر میشوی. فکرهایی میبینی که رویشان خاک نشسته، عادتهایی که گوشه-و-کنار ِ اتاقها ولو شدهاند، احساساتِ رقیقی که توی سینک بو گرفتهاند، فضاهایی که دستنخورده ماندهاند، قراردادهای خندهداری که توی کمد چیده شدهاند و حق نداری به آنها دست بزنی.
بعضیها خانههاییاند پر از وسیلههای عجیب و کشفکردنی. یا طوریاند که بودن با آنها مثل دراز کشیدن در اتاقخوابی است پر از آرامشهای انتزاعی، که ساعتها از آدمها و عالم جدا بکندت. بعضیها همیشه گوشهای، گنجهای، اتاقکی دارند هیجانانگیز و بیشبیه، سرزمینهای تازهای که میتواند در یادآوریهای دوبارهی بعدی پر از لذتِ اکتشافات کند. بعضیها همیشه جریان دارند: هر بار که بیایی میبینی وسایل ِ خانه نو شده، اشیایی جا-به-جا شدهاند یا که دیوارها بوی رنگ میدهند.
.
بیرون از مرز ِ خانههایی که تو را به خودشان عادت داده بودهاند، دلتنگی نشسته.
.